محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

عطر یاس

چند روز پیش خونه ی مامانیشون سفره ی بانوی پاکی ها فاطمه (س) بود... تموم لحظه ها و ثانیه ها تنها حاجتی که میچرخید تو ذهنم آرزوی سلامتی بود برای سه تا مرد زندگیم بابا علی ... ایلیا و تـــو خدایا خودت مراقبشون باش ...
26 بهمن 1395

خونه ی دایی

یک شب رفته بودیم خونه ی دایی منصور همگی دور هم شاد بودیم و حضور تو و شیطنت های شیرینت شادیمون رو بیشتر میکرد اون شب یهویی واسه رسیدن به بشقاب میده ی باباجون فاصله ی چهار متر رو تنها و بدون کمک راه رفتی و هممون رو غافلگیر کردی   ...
26 بهمن 1395

کلاه بابابزرگ

بازی با بابایی و کلاهش   وقتی خیره میشم به عکس بابام تازه میفهمم چقدر پیر و شکسته شده من فدای خنده هات فدای اون دستای خسته ات عمر و جونم فدات بابا الهی که همیشه سالم باشی و سایه ات بالاسرم   ...
26 بهمن 1395

یازده ماهگی

  پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار فیروزه و الماس به آفاق بپاشی   عشق مادر یازده ماهگی مبارک تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی چقدر خوب بودنت انگار سال هاست حضور داری فرشته ی کوچولوی من! یادم نمیاد چطور بی تو زندگی میکردم! خدایا شکرت ...
26 بهمن 1395

ده تا یازده ماهگی

پاره ی وجودم... عزیز تر از جانم روزهای ده تا یازده ماهگی ات با وجود شیطنت های زیاد تو اونقدر شیرین و سریع گذشت که فرصت ثبت خاطراتت دست نداد... مهمترین اتفاق این ماه این بود که یاد گرفتی خودت رو پاهای کوچیکت بلند شی دستت رو تکیه گاه میکنی و از حالت نشسته می ایستی من به فدای اون پاهای کوچیک که انقدر زود یاد گرفتی خودت روشون بایستی و اتفاق مهم بعدی راه رفتنت بود! پنج روز از ورودت به یازدهمین ماه زندگیت گذشته بود که یک شب خونه ی عزیز بخاطر رسیدن به شیشه ی نوشابه سر سفره ی شام اولین قدم هات رو برداشتی و بعد از اون هر روز قدم هات استوارتر شد تا الان که تقریبا هفت هشت قدمی بدون کمک ما راه میری... چقدر خارق العا...
24 بهمن 1395